این طور بارم آورده بودند که بترسم از همه چیز... از بزرگتر که مبادا بهش بربخورد، از کوچکتر که مبادا دلش بشکند، از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد، از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید. همش نصیحت بود، همش نهی. هیچ کس هم نگفت چه کار باید کرد . یکی هم که از دستش در رفت گفت: «ای که دستت می رسد کاری بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار» و بالاخره نگفت چه کار! این طور بود که هیچ چیزی یاد نگرفتم، از جمله مقاومت کردن را
فقط خدا...برچسب : نویسنده : delrahm بازدید : 80